دل نوشته ها

وب نوشته های یک معلم در باره انچه که هست و باید باشد

دل نوشته ها

وب نوشته های یک معلم در باره انچه که هست و باید باشد

غزل ۲۱۳ خواجه شیراز

گوهر منخزن اسرار همانست که بود 

حقه ی مهر بدان مهر و نشانست که بود 

عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند 

لاجرم چشم گهربار همانست که بود 

طالب لعل و گهر نیست و گرنه خورشید 

همچنان در عمل معدن کانست که بود 

کشته ی غمزه ی خود را به زیارت دریاب 

زانکه بیچاره همان دل نگرانست که بود 

رنگ خون دل ما را که نهان میداری 

همچنان در لب لعل تو عیانست که بود 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند 

سالها رفت و بدان سیرت و سانست که بود 

حافظا باز نما قصه ی خونابه ی چشم 

که برین چشمه همان آب روانست که بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد