دل نوشته ها

وب نوشته های یک معلم در باره انچه که هست و باید باشد

دل نوشته ها

وب نوشته های یک معلم در باره انچه که هست و باید باشد

غزل ۱۵۹

نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که درو(در او)غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که بخونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

غم دنیای دنی چند خوری باده بیار

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجادهء حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد